سال ها پیش خشک سالی شهری را فراگرفت... همه به دنبال راه چاره ای بودند که از این وضعیت نجات پیدا کنند...

 مردم شهر در نهایت به این نتیجه رسیدند که همه در یک روز معین جمع شده، به بیابان روند و برای نزول باران دعا کنند...

 آن روز فرا رسید... تمامی اهالی شهر جمع شدند تا دعا کنند...

 

 ولی از بین این همه جمعیت فقط یک پسر بچه با خود چتر آورده بود!!!