بی بی معصومه (س)


و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باز یک نامه ی بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

 

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد

 

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

باز هم دفتر شعر من و باران شدید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

 

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی بیت النور است

 

آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد نرسید

عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید

 

آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید

خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید

 

دل این شهر گرفته ست شما میدانید

تشنه ی آمدن است و شما بارانید

و کویر دل قم رحل و شما قرآنید

به دل شعر من افتاده شما می مانید

 

قم کویر است کویری که تلاطم دارد

چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

 

صبح شب میشد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز...

 

...دم به دم چشم ترش روضه مرتب میخواند

شک ندارم که فقط روضه ی زینب میخواند

 

بمان تا پنجره ی باغ ارم وا باشد

و از آن آینه در آینه پیدا باشد

حرمش موجب آرامش دلها باشد

حرم او حرم حضرت زهرا باشد

 

تا که ما روضه ی بسیار بخوانیم در آن

روضه های در و دیوار بخوانیم در آن

 

روضه ی گریه ی مادر به سر سجاده

مادرم بر سر سجاده زمین افتاده

درسی که جوان مسلمان به بیل گیتس آموخت...

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.

پرسیدند: چه كسی؟ 

بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت. 

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!

گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت. 

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟! 

پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم. 

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟! 

بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته ...
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره. 

از او پرسیدم: منو میشناسی؟ 

گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون. 

گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟ 

گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود. 

گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم. 

جوان پرسید: چطوری؟ 

گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.

)خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)

جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟

گفتم: هرچی که بخواهی!

اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.

جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!

گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی

پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست

بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.


دیدار دانشجوی مشروب خوار با آیت الله بهجت(ره)


دانشجو بود…

دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن...از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم گفتم:”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!”"خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن

اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید…حاج آقا باشماست."
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی




ترک هرگناه= نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام


ترک هرگناه= برداشتن یک قدم در مسیر ظهور

سالروز ورود حضرت فاطمه معصومه(س) به شهر قم...

محملت با وقار می آمد

سبز تر از بهار می آمد

 

وه! عجب خوش خرام می آمد

با شکوه تمام می آمد

 

محملت بود و... خیل ِ استقبال

کم محلی نشد زبانم لال

 

دم قم گرم! سربلند شدیم

ازدعای ِ تو بهره مند شدیم

 

دم قم گرم ! احترام گذاشت

هرچه گل داشت،روی ِ بام گذاشت

 

قم نگاهش لبالب ازشرم است

شام ویران که نیست! خونگرم است

 

پاکی و حُجب،باورِ چشمش

قدم میهمان سرِ چشمش

 

چادرت ذره ای غبارندید

آفتابی به نی سوار ندید

 

با مَحارم به قم رسیدی ،شکر

سردروازه ای ندیدی، شکر

 

دست ِ بیعت به طبل جنگ نخورد

به غرورت کلوخ و سنگ نخورد

 

قم کجا کوفه ی خراب کجا

تو کجا زینب و رباب کجا

 

گوشه ی معجرت نمور نبود

خبر داغی از تنور نبود

 

ساربان محملت عجول نراند

چادرت زیرپای ِ شمر نماند

 

هرچه شد،شد! رسیده جان برلب

ای امان ازغریبی ِ زینب

 

عمه ات اشک ِ ارغوان را دید

خنده ی نحس ِ خیزران را دید

 

ته گودال ِ پربلا را دید

تن ِ پامال ِ چکمه ها را دید

 

کوفه را بی عصای ِ پیری رفت

خاک عالم سرم، اسیری رفت