بارون...
دیشب با خدا دعوایم شد ...
با هم قهر کردیم... فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد...
رفتم گوشه ای نشستم ... چند قطره اشک ریختم... و خوابم برد
صبح که بیدار شدم ... مادرم گفت...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می اومد ...!!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 20:24 توسط محمد رهبر دهقان
|